روزها دنبال این و آن ببود / شامها را او بخوردی مستِ مست
تا به روزی کاو بدید آسانسوری / داخلش یک حجرهای با لامپ شصت
مادر پیری برفت کشکش کنان / زد کلید جنب آن با زور شست
گشت ظاهر حجره و داخل بشد / لحظهای از بستن درها گذشت
در کمال حیرت و ناباوری / مرد چیزی دید کاو خوابش بجست
بار دیگر حجره ظاهر گشت، لیک / مرد نه ، خالق بگفتا ناز شست
آن زن فرتوت و لاغرمردنی / گشته بود حوری که در افسانه است
دختری از حجره بیرون شد که مرد / هر شبش را خوابهای او برفت
با خودش گفتا شنیدستم که شهر / جعبهی جادو و دانشگاه هست
لیک حالا دیدم این جادوگری / بارها میگویم: «این شهر خوب هست»